$>

هیچستان

شعرهای سالار.ا.ن.کاشانی

 

صفحه اصلی
پست الکترونيک
XML
 
شعرها


بايگانی


 

 

 

2/07/2006

بی‌ماترین
 
ایستادن
و پریشان
سکوت فریاد غرور سرودن
که
ما
تنهاترین عابران پل‌های بی‌سوار شهریم
بر فراز پیاده‌ترین خیابان‌های قرن.
در شبانگی‌است
در سرماست و صبر
که همسنگیم.
در مرگ است.

گذشتن
و پریشان... .

ما
بی‌ماترنیم
بی‌ماترین مای جهانیم.
سالار  ||  1:57 PM


12/16/2005

...
 
بوسه با طعم مرگ
وچند بسته‌ي خالی سیگار.
بوی مرا می‌دهد پاییز
عجیب بوی مرا می‌دهد پاییز
و فکر می‌کنم
وقتی که فکر می‌کنی
طعم تاریک مرگ را خواهی چشید
از خاطرات ناخوانده‌ات.
و خوب می‌فهمم
که خوب می‌فهمی
همیشه چرا
بوی باران می‌دهد پاییز.
سالار  ||  6:38 PM


10/15/2005

...
 
آرام باش پرنده‌ی وحشی
آرام...
برای تو
از بازوانم قفسی ساخته‌ام
که در آن
خدا را می‌توان نهاد.
سالار  ||  10:44 AM


9/29/2005

که نمی آید
 
هر جمعه
یک پر سیمرغ می سوزانم
از بیست سال پیش
که پاییز آمده
و در را باز می کنم
می نشینم به تماشای ققنوس ها
ققنوس های عقیم سوخته ی پشت در.
می نشینم
بیست سال می نشینم پشت پنجره های برگریز.
می دانم
می دانم
همیشه با پاییز کسی است
که نمی آید
و همیشه با پاییز
می رود.
سالار  ||  5:16 PM


9/11/2005

شعر پایان
 
با من
با من از کنار نیمکت‌های خالی گذشته ای
تنها تو
تنها تویی که از غروب پری
و لحن واژه‌هات
مثل سکوت قبل انتحار مردی مرده است.
بخوان
بگو
به نام مرگ
و سوگواره‌ی نامم را بخوان.
بعد این نیمکت‌ها
جهان تمام می‌شود.
سالار  ||  12:29 AM


9/03/2005

غمناک
 
حالا
در غمناک‌ترین ایستگاه تاریخیم
و خاطرات غمناک ایستگاه‌های غزل را مرور می‌کنیم
خاطرات غمناک ایستگاه‌های حماسه
و غمناکی ایستگاه‌های شوق.
قطار
برای ابد می‌ایستد.
حالا
خاطره‌ها دراز کشیده‌اند
برخاک نمناک ایستگاه آخر
و باران
نم نم
طلوع کرده‌است در پاییز همیشه
غمناک.
سالار  ||  12:44 AM


8/25/2005

با چند تا خیال مردد
 
نه کسی می‌آید
.نه می‌رود حالا
گاهی
پیرمردی می‌گذشت از پای پنجره آن روزها
.با دوچرخه‌اش
و صدای جیغ کودکی می‌آمد
.که دوچرخه می‌خواست
و ما
بالای شهر بودیم
در ارتفاع پوچ چند تا خیال مردد
.جایی که هیچ‌کس دوچرخه نمی‌‌خواست

سالار  ||  11:36 PM


8/15/2005

بازی
 
گم شدم
که پیدام کنی
.چشم گذاشته ای هنوز
چشم گذاشتم
.که پیدام کنم
حالا
بی چشم‌های باز
سردرگم مانده ام
گم مانده ام
. ...گم‌تر
هنوز
تو چشم گذاشته ای
سالار  ||  12:22 AM


8/09/2005

نوش
 
به یاد تو
سر می کشم
.آخرین جرعه های شوکران من را
امشب
شهرزادها
.ما را ورق زده اند
.فردا تمام شد
...و تو
تو تلخ بودی
.بی آن که جرعه ای نوشیده باشمت
سالار  ||  10:34 PM


7/25/2005

خیلی وجود دارد
 
کلاغ پرشکسته
لنگان می پرد
و سرزمین من
. دنیای اقتدار مترسک هاست
می ترسم از فرود و
بال
بال
می لنگم
بالای خاک گند و کثافت
.پایین آسمان گند و کثافت
و زندگی
خیلی وجود دارد
بیرون من
درون من
با رنگهای تند
و کابوس های وهم و حقیقت
.بیدار و خواب

*
فردا
برای مترسک ها
طعم آفتاب دم صبح
... بی بال بال لنگ کلاغی تلخ
سالار  ||  1:58 AM


7/09/2005

بی وقت
 
بهار بود
و شاتوت های نارس
...مرا ورد می خواندند تا
.وقتش
*
به وقتش
هزار هزار شاتوت رسیده
خونین
به خاک می غلتید
بغض عزا بر لب
.زخم فاجعه بر دل
بهار نبود
وشاتوت های رسیده
...مرا به سوک نشستند تا
.بی وقت
سالار  ||  1:05 PM


6/25/2005

مرداب
 
من
طرح نيلوفري مي ريزم بر اين مرداب
.طرح وهم آلود نيلوفري
و ستاره گم شده ها
ستاره گم شده هاي غمين موطن من
.سوار بي خيالي بادند
*
زمان مي ايستد
و فريادي تلخ
:بر اعماق خيال مي ماسد
مرگ بر ما
مرگ
بر
.وطن
سالار  ||  8:02 PM


6/10/2005

صفر
 
جمع دو نقیض
.من و تو
.محال یعنی ما

صفر می شود
من تقسیم بر تو
.صفر می شود
صفر تقسیم بر همه چیز
.صفر می شود

اما
...تو تقسیم بر من
می شود؟
سالار  ||  5:24 AM


6/05/2005

سوگند
 
به آفتاب قسم
ما آبروی آفتابیم و آب
که در شهر ما
.آفتاب گردان ها همه ماه گردانند
و به سیاهی قسم
.روشنی مات لحظه های ماست
بگو
این وسعت را به دروغ اگر سوگند خورده ام
.الهی روزگارم آفتابی باد
سالار  ||  3:18 PM


...
 
.همه اش می خواستم خواب اقاقیاها را بمیرم
این روزها ولی، چیزی شبیه یک کرم سفید توی سیاهی فکرهایم می لولد
ـ
.می ترسم. می ترسم دلم دیگر تنگ نشود
می فهمی؟
سالار  ||  2:51 PM


5/26/2005

خط ها
 
"به "لیلا صبوری
که خط های موازی را به من آموخت
بیهوده دست تکان می دهی
از پشت شیشه ها برای من
من به پشت سر باز نخواهم گشت
تا تو را ببینم
.ما یک بار تاریخ را مرور کرده ایم باهم
می روم
به سمتی که خورشید
در بستر احتضار خویش
خونین خفته است
آن جا که همیشه
دو خط موازی ریل ها
.به هم می رسند
سالار  ||  11:20 AM


5/11/2005

همیشه
 
همیشه
.آسمان شب ها مال من است
آسمان ماه گرفته نور آلود
آسمان گاه طلوع ابرها
وقتی که بی قراری
باران بتابد
بتابد تا صبح
.تا صبح که آسمان مال مردم است

دست خودم نیست
از اول
از اول اول اول
"بی قراری"
انگار مادرم بود
"و "آیا
مادر بزرگم
.که هنوز در خواب هام بیدار مانده است
...می دانی
از دیروز
من
برای همیشه
با شوق دلتنگی های همیشه
وصلت کردم
.و "دختر شاه پریون" را نمی شناسم


من
تا ابد زنده ام که تو را ببینم
شب که می شود
.گاهی به آسمان نگاه کن
سالار  ||  1:17 PM


شوق
 
با دستانی
فراتر از بالا بلندی این سروهای در خواب
من
به خاموشی پر حرف گنجشک ها تن داده ام
و به شوق مردی که
دل تنگ
در کوره راه نا آرام سایه ها لمیده است
وقتی که خورشید لجوج
ستمگرانه
برگ به برگ
.او را خشک می کند


.به روز گاری که پرنده سرنگون می پرد
سالار  ||  1:10 PM


4/22/2005

تا
 
بازها که رفتند
خوشبختی
کبوتر ماند و
من
.بی باز
.تا همیشه
و کسی هست
می دانم
کسی هست که ناپیدا می ماند
.در سیاهی چراغانی های خوشبخت این شهر
.تا ابد
اما
می شود
خوشبخت بود
آن گونه که من
پای آینه های صبح هر روز
.موهای سفید بیست سالگیم را می شمارم
.
.تا هرگز
سالار  ||  6:08 PM


پایان
 
نمی دانم
آغاز من کجاست
.در تاریخ پرشکوه شرمسار انسان
انگار از آدم)
(آدمی که نمی شناسمش
اما به یقین می دانم
شب از من آغاز شده
و
.همه چیز همیشه از شب آغاز می شود
سالار  ||  6:04 PM


4/20/2005

کسی
 
کسی می رود
.این چنین سوار جاده های تهی از سوار
با کلام اعجاز بر زبان
:با اسم اعظم خویش
."نه"
می رود تا تمام
پشت به هر چه بیهوده "آری" است
.هر چه "آری" است
.
.تنها می رود
سالار  ||  1:30 AM


4/10/2005

...
 
مي سوزاني. خودت را مي سوزاني. هنوز بي اختيار. مي سوزي. مي داني داري مي سوزي. هنوز بي اختيار.ء
.يك روز، يك روز خودت را تمام كن
...
.باشد
.باشد براي يك روز
سالار  ||  3:55 PM


3/29/2005

«من»
 
«به ریشخند «فرهاد
«اسم دخترم را می گذارم «تلخ
.اگر ثبت احوال بگذارد
«می گذارم «پاییز
تا بی شکوفه باشد
.بی عشوه
«می گذارم «روسپی
.تا به زن های خیابانی هم سلام کند سر میدان تجریش
.
و اسم پسرم را
تنها می خواهم «من» بگذارم
.اگر ثبت احوال بگذارد
سالار  ||  2:01 AM


3/28/2005


 
Haloscan commenting and trackback have been added to this blog.
سالار  ||  1:03 AM


3/20/2005

...
 
ته هشتادوسه. می خواهم بایستم اگر همه چیز نمی ایستد. می خواهم ساکت باشد همه چیز. می خواهم جلوتر از این نرود، سقوط نکند بیش تر از این ها. خیلی وقت است. می خواهم همه دور باشند، سرم را نه روی شانه های هیچ کس، روی سینه ی این دیوار سرد بگذارم و های های... .ا
مثل تعلیق مجسم. انگار که نزدیکی های ماه فضانورد شده باشم. دستم بند نیست به هیچ جا. سه ی هشتادوسه چهار می شود. من من می مانم. نمی دانم از کجای صفر این همه راه آمده ام تا هشتادوچهار. خیلی راه است. نه... نمی شود برگشت... نمی شود
. برای شما الهی مبارک باشد
سالار  ||  12:38 PM


3/14/2005

نایاب
 
نایاب تر از این لحظه که ماییم نیست
حتی اگر چراغ به دست بگردی
.گرد این شهر پر چراغ
تو دست هات هنوز از زمزمه خالی است
.هنوز از زمزمه خالی است
سکوتم را برقص
که سکوتم
.پیش درآمد آوازی است که قرن ها می خواسته ام برای تو بخوانم
و رفتن
دیگرباره رفتن
سرآغاز نایابی آوازی است
.که بعد از این قرن ها سکوت خواهد کرد
*
ما
تلاقی جاده هاییم و
.گوزن
سالار  ||  3:56 PM


...
 
دوباره که اشتباه کردم... اسم مادربزرگم «نیکزاد»بود. من بهش می گفتم مامانی. می گفت .بعدازظهرها باید بگیری بخوابی. قصه های ترسناک هم بلد بود
«...حالا چرا شدی لبوفروش... این همه اسم مثل اسم آدمیزاد»
به یکی گفته بودم « روانی شدم تو روزنامه... روانیم کردن... هر هفته سردبیرا قلع و قمعم می کنن تو نوشته هام
...ا«اه... این هزار دفعه... مامانی نیکزاد بود... تازه موهاشم فر داشت. تو که مامانی نیستی... نیکزادم که
آقای سردبیر گفت «ما توی مطبوعات نمی تونیم از این حرفا بزنیم» گفتم «مطبوعات همون روزنامه ی همشهریه؟
«آخه تو شاعری؟» قبلن بهش گفته بودم «گفتم که... من سالارم»
به استادها گفتم که می خواهم مقاله ها را در باره ی جامعه شناسی جنسیت بنویسم...» یکی از ته ذهنم گفته بود «خوابنما شدی... نه؟
سر خودم داد زدم «خنگی... مشکلت اینه که خنگی... اونی که الان رد شد موهاش فرفری نبود... تازه اسمشم نیکزاد نبود... پس مامانی بود یا نبود؟... مامانی بود؟
من باید از اتفاقات خوب منطقه ی یک شهرداری تهران بنویسم. این را آقای معاون سردبیر گفته بود. یادت نیست؟
«خاک بر سرت... اگه لبوفروش شده بودی لااقل یه چیزی...»
نمی شد که به استادها گفت. هی زن ها از این ور و آن ور شب ها پامی شوند می آیند توی خواب آدم... همه شان را می شناسی... همه شان کابوس شده اند. به استادها گفته بودم که همه ی مقاله ها را درباره ی جامعه شناسی جنسیت می نویسم. زن ها توی خواب های من دور می گشتند
اون یکی مامانی نبود؟» ... «اون که اسمش نیکزاد نبود... موهاشم فر نداشت... ولی مامانی نبود؟»
از استادها یکی شان به من گفته بود ـ صاف و پوست کنده ـ «تو که آدم بشو نیستی». من بعدها لبو فروش شده بودم
. ...شب هام را گرفته اند... همه شان مثل کابوس
ا«ولی من هنوز فکر می کنم تو عاشق اون دختره بودی... چون اون دختره می گفت که اون پسره به اون یکی دختره گفته که... »به «خودم گفتم «من همیشه یا آتیش ندارم یا سیگار
مامانی که از همه ی سیگاری ها متنفر است... متنفر بود... متنفر بوده است... متنفرم؟ «من متنفرم... از همه متنفرم... از همه تون متنفرم»
ا«نمی خواستم چیزی بگم که... ولی مامانی چرا مرد؟» ... «تازه اولش که اسمش نیکزاد بود و موهاشم فرفری بود آخرش مرد. حالا که...» ... «مرد؟
«......................... ببین... من فقط می خوام برگردم... نمی شه؟... نه؟... من می خوام برگردم»
سالار  ||  12:25 PM


3/04/2005

کلاغ پر
 
.غرورم را کاشته بودم پای بید مجنون
و هی لحظه ها را کلاغ پر رفته بودم تا تو
ـ خیال تو ـ
و هی فصل ها را شمرده بودم که یک بار پاییز بشود
ـ نمی شد ـ
دانه پاشیده بودم
هر سه فصل سال را دانه پاشیده بودم چشم به راه کلاغ ها
ـ نمی آمدند ـ
کلاغ پر رفته بودم
چشم به راه کلاغ ها
بی کلاغی ِ هر سه فصل سال را
تا تو
ـ خیال تو ـ
من
بارها
از روی شانه های بید
کفتر های سپید رهایی را تکانده بودم
.از هراس بهشت
تو می آمدی
یک روز، پاییز می آمدی
تا غرورم شکوفه کند زیر بید
و ما
ـ با هم ـ
تا معراج آسمان هفتم
تا قعر دوزخ پروردگار .می مردیم
سالار  ||  1:50 AM


2/17/2005

عجالتن
 
تعجیل
. ...تعجیل
."آدم یعنی "عجالتن
.همیشه وقت گذشته
آدم
.حیوان دیر است
آدم
.حیوان ناطق دیر است
."آدم یعنی "دیر
دیر
. ...دیر
***
حالا
چه سود از رفتن
در بی زمانی این سال وماه همیشه؟
در قحط سالی جاده هاش
...در وفور شاهراه های بی مقصد این همه رویاش
چه سود؟
***
تو نا گزیری
ناچاری از سکوت و رنج
:گوش کن
.تا صبح سیرسیرک ها یک نفس "گریستن" را صرف می کنند
سالار  ||  2:20 AM


2/04/2005

ناستینکا
 
به "ناستینکا"ی "شب های روشن" داستایوفسکی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به ارمغان عشق
برای تو که مومنی به روشنایی این شب ها
پرپرترین گل های سرخ شهر را
از دست پرپرترین کودکان گلفروش
.می چینم
و می آیم
.وقت خاموشی این شب های روشن
تو اما
در بی گاهی ناگاه یک اتفاق
.به روز می رسی
و می دانی
.گل های من همیشه شب بو است
سالار  ||  1:42 AM


1/26/2005

سقوط
 
.برای خواهرم که "شبگرد" بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برايت از چه بگويم هم قطار!؟
فصل «بائوباب» هاست
.فصل بی انتهای بائوباب هاست
دیگر
.نمی شود غروب را روی صندلی لحظات همواره ديد
من
بر خاموشی سياره ی کوچک قلبم
ديريست
در ريشه دواندگی دردناک اندوه بائوباب ها تا عمق عميق روح
.سوگوارترينم
گویی
فصل گل های سرخ مغرور
.فرا نرسيده، سرآمده است
حالا
کودکی
تنها
.به رويای شاهزادگيش دلخوش است
...حالا
...حالا
گاهی خيال می کنم
رستگاری
...دیگر این روزها چه بيهوده است
***
من اين گونه ام
غم انگيز نيست؟
سالار  ||  1:31 AM


1/12/2005

...
 
دارد برف مي آيد اين جا . من از تكرار متنفرم . كودك تر از اين ها هم كه بودم يادم هست ناخودآگاه نمي توانستم با يكنواختي كنار بيايم . با وجود اعتراض هاي بابا ومامان آن روزها ماهي يكي دوبار دكور اتاقم را عوض مي كردم
طبيعت هر لحظه در حال تكرار پديده هاش است . بهار ، تابستان ، پاييز ، زمستان اتفاق هاي تازه اي نيستند . .اما عجيب است ... همه ي اتفاقات مكرر طبيعي جاري در زندگي من را شگفت زده مي كنند
برف امشب باز هم من را شكوفاند . بي آن كه عناصري از تازگي در خودش داشته باشد . قدم زدن زير اين تكرار دل انگيز باز هم پروازم داد . مثل اين كه روح آدم كش بيايد و در خودش جا نشود .اين جور وقت هاست كه دلم مي خواهد اين حس غريب و بي بديل را بين همه ي آدم هاي دنيا تقسيم كنم . اما نمي شود
در اين روزهاي خالي ، روزهايي كه همه چيزشان برايم بي تفاوت است (مثل همين امتحان فردا ) ، روز هايي كه ديگر در آن ها " مهم " وجود ندارد و همه چيز به شكل مايوس كننده اي يكنواخت وخالي از اهميت در جريان است ، و در روزگاري كه حس مي كنم هيچ چيز نيست كه بتواند دوباره سر ذوقم بياورد ، شوقي كه از برف امشب در رگ هايم دويده را قدر مي نهم
دلتنگ مي شوم وقتي كه فكر مي كنم فقط سه ترم ديگر اين جا ، ميان اين تكرار هاي غريب طبيعت زيباش و دوستي هاي خوب اما عقيمش ماندگار خواهم بود
خسته ام . مدتي اين جا سكوت خواهم كرد
گفتم شايد كسي به اميد حرف هاي تازه بيايد ومن شرمنده اش شوم
سالار  ||  1:01 PM


1/06/2005

...
 
Haloscan commenting and trackback have been added to this blog.
سالار  ||  4:53 AM


1/02/2005

اوهام
 
اتفاق بي بديل عبور مسافري
رهگذري
در باد
.وهم است
پرواي پرواز
در زندان زنجير زنگ زده ي روز
.وهم است
تنها
شتاب مرگ است كه واقعيت دارد
در گذار پرنده هاي مهاجر
.از فراز گنبد ويران شب
من سياه تر
.دلتنگ ترم از كلاغان سالخورده ي فصل
من
.در عزاي اوهام خاموش خويشم
من
همين جا
.تمام مي شود
.جايي كه تو نيستي
سالار  ||  2:42 AM


12/18/2004

باريدند
 
لبخند دست هات
روز بود
اندوه چشم هام
.شب
تو روزمرگي ات را
.در تمام خيابان هاي روز قدم زده بودي
:گفتم
اين فصل"
"شبانه ترين فصل است
شب بود
نزديك چهارراه
.پاي آخرين تير چراغ برق شب
.دست هات به تمسخر خنديد
**

من مي روم
.شب گفت
.و تو روز بودي
گذشتم
از پاي آخرين تير گذشتم
بعد
.غرور شب را ابر ها باريدند
سالار  ||  1:19 PM


12/05/2004

عجيب
 
(به احسان)
در بيست سالگی پير
با يک غم ملايم موزون
.در کوچه های رنج قدم می زنيم
.اطراف درد
انگار
.ما دير کرده ايم
.ما دور مانده ايم
:اين اتفاق عجيبی است
در لحظه های ساکت اين شعر
گاهی برای قافيه دلتنگ می شوم
گاهی برای هر چه که عادی است
.گاهی برای نام تو دلتنگ می شوم
من
ما بين اين عجايب دلگير
.در بيست سالگی ام پير می شوم
:اين اتفاق عجيبی است
در بيست سالگی پير
با يک غم ملايم موزون
.ما مرگ را به باد تمسخر گرفته ايم
سالار  ||  10:12 AM


11/17/2004

ما مادران جهانیم
 
صدای تو
.سکوت بی خبر قاصدکی است در قحطی باد
و نگاهت
.بستر ترک برداشته ی رودی بی آب
...باد
...آب

.من زایر همواره ی دشت های بی رودم در قحطی باد

من صدایم
هم تیره ی خاک است
.در این بی خودی خاک
و نگاهم
.خاکستری به جای مانده از جانگدازی آتش
...خاک
...آتش

.ما مادران جهانیم
سالار  ||  11:36 AM


11/07/2004

...
 
: هدايت در نامه اي به جمال زاده
نه حوصله ي شكايت و چس ناله دارم و نه مي توانم خودم را گول بزنم و نه غيرت خودكشي دارم. فقط يك جور محكوميت قي آلودي است كه در محيط گند بي شرم مادر قحبه اي بايد طي كنم. همه چيز بن بست است و راه گريزي نيست
سالار  ||  1:58 PM


10/26/2004

نمي رسد
 
مي خواستم كه بداني
.ديگر دلم تنگ نيست براي اتفاق هاي نيفتاده
.ديگر دلم تنگ نيست
...مي داني
دلم هر وقت دلش خواست تنگ مي شود
.آسمان پاييز اين روزها هم
تازگي ها فهميده ام
:يك عمر اشتباه مي كرده ايم
زمين گرد نيست
مي خواستم كه بداني
كوه به كوه نمي رسد
...آدم به آدم
.نمي رسد
اين ها را
.مي خواستم تو بداني
سالار  ||  2:10 PM


بابونه ها
 
چقدر مانده تا گريه ؟
تو نمي داني ؟

...گل هاي بابونه وباران
يادت هست ؟
و دشت هاي باز
باز
باز
بستگي هاي صاف
.وآسمان دل گرفته ي پاييز

اين جا نه
نه
.كاش كنار بابونه ها مي ميرانديم
سالار  ||  2:05 PM


9/12/2004

مردگي
 
( تقديم مي شود به " محمود ساطع " به ياد گشت و گذار هايي كه با هم داشته ايم در ويرانه هاي اطراف نياسر )

من زير بارش يكريز آفتاب
در دشت ريگ هاي چنين يادمان مرگ
هي خيس مي شوم
در دشت باد هاي پر از ياد تازگي
در خاطرات آبي يك رود تشنه كام
،در يك سكوت محض كه پايان همهمه است
.پايان مبهم تاريخ حرف ها


.از ياد رفته است اين جا خيال دشت


ما زنده ايم ، و باران نمي زند
.از ياد مي رويم


... يعني همين
:فردا
اتمام هر چه كه امروز بوده است
.در واژه ي گرفته ي ديروز
:فردا
تقدير دشت هاي همهمه هامان ، سكوت محض
.انبوه شور جاري دوران ، سرود مرگ



.ما خاطرات مرده ي فرداي زنده ايم
. ... فرداي مرده خاطره ي
سالار  ||  1:16 AM


8/26/2004

با نيمه شب
 

اين جا هنوز نيمه شب است و
من هستم و
انگار
سوسوي خاطره ها هم
.در بي زمان نمي دانم از كجا
او
ـ نيمه شب ـ
آن سوي ميز نشسته
با چاي داغ و سكوتي كه واجب است
.وقتي كه حرف هاي دو تامان نگفتني است
ما بغض كرده ايم
در ناگريزي دود و هواي مه
ما
.بي ماه مانده ايم ، خيابان به دون شعر

سيگار مي كشيم و
با يك سكوت تشنه ي حراف
هي چاي مي خوريم
گپ مي زنيم
تا صبح
.تا وقت حرف هاي كهنه ي تكرار
سالار  ||  2:17 AM


8/20/2004

خيابان ها
 
خيال اين خيابان ها
پر از تصوير شب گردي است
كه شب تا صبح با يك درد ، يك اندوه
ميان خالي اين راه هاي خسته از ماشين
در آغوش سياه اين خيابان ها
قدم در راه بي برگشت" بگذارد "
***
مرا در انتظارند اين خيابان ها
سالار  ||  5:40 AM


8/19/2004

وبلاگ من
 

.قرباني سكوتِ منم من
***
وب گردي شبانه ي ساكت
دنبال زمزمه ي دور نور
.دنبال يك هواي تازه ي خوشرنگ
***
...اين جا
اين جا هنوز هم
...دستان من براي شما تايپ مي كند
وبلاگ من
افشاي همهمه هايي است
در حجم بي صدايي شب هاي سهمگين
در اين هواي ابري وب
.در اين سراچه ي بي ماه
سالار  ||  12:28 AM


8/08/2004

جنگل اين جا
 

با دردي عميق تر از گريه
دردي كه مثل خوره
مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد
با دردي اين چنين
مي خواسته ام كه درخت شوم اين جا
.مي خواسته ام درخت شوم پاي عبور سرود رود جنگل بي كرانه ي اين جا
هم نگاه سرخس ها باشم
ساكت و مغرور
.در انتظار آفتاب طلايي هر طلوع دلرباي جنگل اين جا
مهبط سبز سوره ي باران باشم
.باران بي رحم نوازشگر جنگل اين جا
مي خواسته ام كه تنها باشم
مثل هر درخت
در جماعت سبز جنگل اين جا
.ساكت باشم و رود را بشنوم

***
تنهايي درخت
تنهايي خدايي سبزي است ، كه تنها
.تنها در جامعه ي سبز جنگل اين جا شدن دارد
سالار  ||  2:16 AM


7/31/2004

غريبه
 
من را به ياد بياور
...من
من يك سروده ام كه تو صد بار خوانده اي
من آن سكوت گر گرفته ي بي شعله ام هنوز
در زير اختناق ظلمت خاكستر زمان
.(خاكستر غريبي ِ ناگاهِ تا ابد)
در قلب من هنوز صدا شعله مي كشد
در من هنوز چيزي
چيزي شبيه عشق
.دنبال مركب اندوه مي دود
...من را به ياد بياور
.سنگ صبور قصه ي افسوس سنگ ها
.همپاي اضطراب سپيدار تا بهار
.همصحبت قديمي همتاب شهرمان
.كوچك ترين مريد هواخواه آفتاب
من را به ياد بياور
...من
***
آدم چرا هميشه فراموش مي كند؟
سالار  ||  2:12 AM


7/23/2004

گريز
 

امروز روز ساده ي خوبي است
.خورشيد خانم از من و ما خسته نيستند
من" خسته ام
اين روزها
.من مانده ام كه بگويم هوا كم است
من مانده ام كه بگويم غريبگي است
.تنهايي است سراسر،  و بي كسي
اين روز ها
من منتظر به راه شما مانده بوده ام 
!بانوي مهرباني و افسون و روشني 
!خورشيد خانم عزيز 
"گفتيم : " اگر كه بودن ما زحمتي شده است
"...گفتيم : " اگر كه خسته ي تان كرده ايم و 
"گفتيد : " از شما كه نه ... من خسته نيستم 
 :گفتيم 
امروز روز ساده ي خوبي است "
خورشيد خانم از من و ما خسته نيستند
امروز مي شود بگريزيم 
اين جا غريبگي است 
"تنهايي است سراسر و بي كسي  
  
 
.امروز مي شد از حوالي باران خبر گرفت 
.امروز مي شد از غريبي اين جا عبور كرد
.مي شد سپرد دست شما واژه را ، و رفت 
.مي شد ، ولي نشد  
 
.رفتن هميشه بغض بزرگي است
.رفتن هميشه بغض بزرگي است
وقتي به انتظار گريه ي يكريز مانده ايم
.بيهوده در سكوت حنجره زنجير مي شود 
اما
گاهي كه وقت ، وقت شكستن هنوز نيست
در انفجار ناگه سدي چنين عظيم
در انفجار ناگه اين بغض
ما با تمام خاطره هامان
.ما با تمام غربتمان غرق مي شويم 
.رفتن هميشه بغض بزرگي است 
  
                
  
  
  
  
 
سالار  ||  2:29 AM


7/13/2004

بي من ، بي ما
 
... شب بارانيم را بازگردان بازگردان باز
. شب مهتابيم را پس بده، تاريك مي ميرم
. براي فصل سرد خستگي تنها لباسم آسمان بود ، آسمان گرم شب ها بود
وشب حس غريبي داشت
خدا گويي ميان گيسوانم دست مي لغزاند
. و مهتاب آيه هاي عشق مي تاباند
.و باران گاه با خود شعر مي آورد
تو يك شب آمدي ، بردي شبم را ... واي
در اين شب هيچ چيزي نيست
در اين شب جز كمي باران
كمي مهتاب ، يا مشتي ستاره هيچ چيزي نيست ... باور كن
*كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي
در اين شب ها
به دون من
به دون ما
. صدايي نيست ، عشقي نيست ... باور كن



*مصرع از محمد علي بهمني
سالار  ||  9:13 PM


7/12/2004

چيزي نمانده
 
چيزي نمانده صبح بيايد
چيزي نمانده ما وشما آشنا شويم
چيزي نمانده ماه بخوابد
چيزي نمانده شب برود ، غصه كم شود
چيزي نمانده چلچله آواز سر دهد
.تا غربت از حوالي ما گم شود ، غريبه شود
چيزي نمانده صبح درآيد كه ما همه
در پشت كوه هاي غربت شب جان سپرده ايم
سالار  ||  11:08 AM


6/30/2004

دست هايمان
 
ربطي نداشت به باران
تقصير آسمان ابري تنها نبود
!باور كن
ما خود هميشه
با ترس ولرز
تقدير حتمي افسوس را
با پاي مانده در گل ترديد
.مي پذيرفتيم
.ماخود هميشه جاي غزل سوگواره سروديم
.حالا دوباره بگو آسمان خسيس وعليل است
.تقصير دست هاي منو توست
.تقصير ماست
سالار  ||  3:47 PM


6/29/2004

از سكوت هميشه
 
گنجشك ها هنوز مشغولند
... گنجشك ها
.گنجشك ها به فكر حرف هاي تازه ي ناگفته اند باز
اين سروها هنوز مي شنوند
.اين سروهاي ساكت بالا بلند سبز
.اين سرو هاي صبر
***
گنجشك مي شدم اي كاش
آخر
ما سرو ها براي نگفتن
ما سروها براي شما سرو مي شويم
! ...گنجشك ها
! گنجشك هاي خسته ي پر حرف
سالار  ||  10:48 AM


6/07/2004

عصر تباهي
 
گفتي به اتفاق جهان مي توان گرفت
گفتم ولي ... گرفته هوامان
.فرصت براي ما شدن از دست رفته است
بايد براي بودن و ماندن دليل داشت

انگار روزگار شكسته است مثل ما
.بيهوده ، تلخ مي آيد ، و مي رود
با ما بهار ثانيه پاييز مي شود
با ماخزان ثانيه نوروز مي شود

افسوس ... چشم من
لبريز شعر هاي خيس جدايي وخستگي است
چيزي به جز سراب و تباهي نديده است
دلتنگ مي شوم كه بگويم ولي بدان
يك عصر از تباهي اين عصر مي رود
مردي كه زير بار غزل ها خميده است
سالار  ||  9:43 PM


حسادت
 
زندگي رسم بدي نيست
... درست است ولي
من به خوشبختي اين كاج حسد مي ورزم
من به خوش قلبي اين بيد
به اين تبريزي
به يقيني كه زمين موقع رويش دارد
اعتمادي كه در اين گنبد آبي است به وقت باران
من به سيالي اين آب حسد مي ورزم
به سبكباري اين باد
و اين گندم ها
زندگي رسم بدي نيست
ولي ... حيف ... افسوس
من به اندازه ي اين قرن پر از پاييزم
سالار  ||  7:44 PM


... تو
 
دستم به سوي آسمان پريدن هاست
چشمم به دوردستي راهي كه پيش روست
بي بال عشق
بي اسب باد پاي شهامت
بي كيمياي صبر
بي بوي صبح
بي طعم رهنمايي يك كهكشان شيري راه
با پاي مانده در برهوتي كه هر كجاش
هم ابتداست
هم انتهاي جاده ي تاريك زندگي
در انتظار آن فرشته ي مرگم كه مي رسد
از دوردست مبهم راهي كه پيش روست
***
... اي كاش تو فرشته ي مرگم نمي شدي
سالار  ||  7:03 PM


6/06/2004

به صداقت
 
با ما بهار هم به صداقت نبود
... نه
عمری است واژه ها همه پاييزند
عمری است چار فصل خانه زمستانی است
همخانه مان غم است
غمی ديرينه
سرد
فرسوده
وغربتی که باز مثل همیشه
هر صبح با طلوع می آيد
نمی رود تا صبح
***
باور کنيد ما به صداقت گذشته ايم
در سوز فصل
با داس وبيل وقلم های کهنه مان
از پای برج های گرم شما دوستان خوب
ما وصداقتمان سخت خسته ايم
فرصت برای زود رسيدن کمی کم است
سالار  ||  9:11 PM


6/05/2004

بيهوده است
 
باحرف هاي خوب سپيدار مي شويم
يا اين كه ماه ، مثل خاطره هامان ، چه نقره اي است
يا اين كه ما هميشه مركز ثقل سعادتيم
يا اين كه با كمي دعا وزاري ودرمان
حال خداي ناخوش ما خوب مي شود
هي شعر پشت شعر سروديم وباز هم
...بيهوده است
اين روزها تمام خاطره ها گريه مي كنند
اين روز ها تمام ثانيه ها مست مي كنند
وپشت هم به غربت ما فحش مي دهند
اين روز ها سكوت انتهاي شعر غروب است
وگريه شعر خيس نفس هامان
داريم پشت فاصله هاغرق مي شويم
سالار  ||  1:14 AM


6/03/2004

پشت شيشه
 
غم پشت شيشه بود
شما يادتان نبود
باران نمي گرفت
شما يادتان نبود
بيهوده پشت شيشه دست تكان مي دهيد
!... آي
گفتم كه پشت شيشه قلب تكان داده ام ولي
خورشيد رفته است
شما يادتان نبود؟
وقتي غروب مي شد وشب داشت مي رسيد
گفتم كه صبح يادتان نرود
يادتان نبود
من - پشت شيشه - ابتداي راه رسيدن نشسته ام
بايد مي آمديد
ولي يادتان نبود
سالار  ||  12:53 PM


تنديس باد
 
به ضرب شصت سنگ وآهن وسيمان
به ياد بيقراري هاي باد كولي بد مست هرجايي
براي باد بي تن
باد بي مسكن
سر كابوس هاي گرد هر ميدان ما - اشباح
پر از تنديس هايي بود از روح روان باد
شبح ها سر به زير و ساكت وآرام دور گردي كابوس هاي شهر مي گشتند
همه خاموش بوديم وهمه مقهور
...اما باد
هوا كم بود
جاكم بود
نمي شد باد راپر داد
**
شبح ها دور مي گشتند
سالار  ||  12:13 AM


6/02/2004

ديوانه
 
ديوانه اي براي پريدن ترانه گفت
ديوانه اي كه با صداي دلش شعر مي سرود
ديوانه اي كه حرف نمي زد
شكسته بود
ديوانه اي كه عشق هواييش كرده بود
ديوانه اي كه ماه - سنگ صبورش - خسوف كرد
ديوانه اي كه باد پرش شد
عبور كرد
گم شد
تمام شد
كه زمبن بي ستاره بود
ديوانه بود ديگر
بيچاره هي براي پريدن ترانه گفت
href="salar_a_n_kashani@yahoo.com">

سالار  ||  7:45 PM